ارامش عمرم

به نامت ای الله خوبم .خدایا عمر من اگر انجاهایی دارد که به یادت مگذشت مرا ببخش.ان لحظاتی که بی یاد تو بود به سوی مرگ می رفتم.

ارامش عمرم

به نامت ای الله خوبم .خدایا عمر من اگر انجاهایی دارد که به یادت مگذشت مرا ببخش.ان لحظاتی که بی یاد تو بود به سوی مرگ می رفتم.

گر ز خود نتوانی این بت را شکست

جهد کن تا جوهرت آید به چنگ

تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ

جوهر جان در هوس گم کرده‌ای

با هوای نفس خود خو کرده‌ای

داده‌ای بر باد عمر جاودان

یک زمان آگه نه‌ای از سرّ جان

گر شوی آگه ز جان خویشتن

ترک گیری این حدیث ما و من

جمله را یک رنگ بین مرد خدا

تا نبینی غیر او راتو جدا

دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی

تا نباشی در مقام احولی

گر تو راه عشق را مایل شوی

یک ره و یک قبله و یک دل شوی

ننگری از هیچ سوای مرد کار

دائماً از عشق باشی بی‌قرار

عشق جانان جوهر جان آمده است

زان سبب از خلق پنهان آمده است

هست پیدا لیک پنهان از شما

کی شود خفاش را تاب ضیاء

این جهان و آن جهان با هم ببین

بگذر از راه گمان می‌بین یقین

.............................

راه بر علم محمد(ص) آمد است

اسم او محمود و احمد آمد است

راه از وی جو اگر تو رهروی

تا نمانی در بلای کجروی

گر به فقرت نیست فخری چون رسول

هست راهت کفر و دینت بی‌اصول

گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری

در ره احمد تو هم کور و کری

راه راه اوست هم دنیا ودین

سر حقست رحمة للعالمین

هر که از راه محمد راه یافت

سر حق را از دل آگاه یافت

احمدآنجا بد احد ای مرد کار

سر حق را با تو کردم آشکار

میم را بر دار احمد شد احد

فهم کن تحقیق الله الصمد

هست این اسرار از جای دگر

سر این را کی شناسد کور و کر

کور را خود از رخ زیبا چه سود

گرچه داند لذت آواز عود

کور و کر از راه عقبی مانده‌اند

روز و شب در بند دنیا مانده‌اند

راه بینا عین توحید آمد است

منزلش تجرید و تفرید آمد است

بگذر از هستی خود یکبارگی

تا زوصلش برخوری یکبارگی

خودپرستی راه شیطان آمد است

بت شکستن راه یزدان آمد است

بت شکن در راه حق ای مرد کار

تا نباشی در قیامت شرمسار

گر ز خود نتوانی این بت را شکست

کی بیاری راه وصلت را به دست

نمود عشق و معنی کی بدانند

مبین جز من که جز من هر چه بینی

یقین میدان که نی صاحب یقینی

چو بر منبر روی منگر به جز من

که میگویم ترا اسرار روشن

.......................

بجزمن هیچ اینجاگه مبین غیر

که یکسانست پیشم کعبه و دیر

.........................

بگو با اهل مجلس جمله مائیم

که خود را این چنین ما مینمائیم

درون جانشان آگاه هستیم

که ما در جانتان سرّ الستیم

..........................

کنون در امر ما پائی بدارید

نمود امر ما را پایدارید

که در آخر شما را من رهائی

دهم از دوزخ و عین جدائی

............................

دهمتان جاودانی دیدن خَود

کنمتان فارغ از هر نیک و هر بد

بجا آرید ما را عین طاعت

در اینجاگه بقدر استطاعت

............................

هر آنکو رازدار کردگار است

در اینجا دائما او بردبار است

هر آنکو کرد نیکی دید شاهی

در اینجاگاه از فرّ الهی

.........................

بجز نیکی مکن با خلق زنهار

که نیکی بینی از دیدار جبّار

بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش

درآید این معانیها بیندیش

رموز شرع را خوش یاد میدار

بیان عاشقان از یاد مگذار

کسی کو برد رنجی برد گنجی

نیابی گنج تو نابرده رنجی

تمامت اهل ما چو رنج دیدند

حقیقت اندر آخر گنج دیدند

تمامت اهل دل خواری کشیدند

که در آخر بکام دل رسیدند

تمامت اهل دل در آخر کار

بدیدند اندر اینجا روی دلدار

تمامت اهل دل گشتند واصل

ز عین شرعشان مقصود حاصل

.........................

دم مردان مزن چون سرندانی

وگرنه در میان حیران بمانی

دم مردان مزن اینجا تو زنهار

که تا آید نمود کل پدیدار

دم مردان مزن تادم بیابی

چراچندین دمادم میشتابی

............................

چو بنماید جمالت یار اینجا

نبینی بیشکی اغیار اینجا

چو بنماید جمالت ذات گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

چو بنماید جمالت سرّ عشاق

ببینی و تو باشی در جهان طاق

چو بنماید جمالت شاد گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

.........................

اگر صاحبدلی جز او مبین تو

درون دیده در عین الیقین تو

اگر صاحبدلی دل را نگهدار

که تا یابی در اینجا زود دلدار

...........................

چو دلدارت نظر دارد نظر کن

دلت ازدیدن رویش خبر کن

خبر کن دل که دلدارست آنجا

درون جان شده تحقیق یکتا

............................

دلت جانست و جان و دل یکی بین

رخ جانان در این دو بیشکی بین

دلت جانست و جان و دل صفاتند

حقیقت هر دو اینجانور ذاتند

..............................

محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید

خدا را در دل و جان بیشکی دید

دل و جانش یکی شد در حقیقت

ورا شد فاش در عین طبیعت

.............................

چو مکتوبات عین او را عیان شد

در اینجاگاه او جان جهان شد

جهان جمله جانها بود احمد

که پیدا کرد اینجا نیک از بد

جهان جمله جانها بُد یقین او

که بیشک بود در عین الیقین او

از او شو واصل و تحقیق او یاب

همی گویم یقین توفیق او یاب

از او شو واصل ای سالک در اعیان

که او دارد حقیقت سرّ جانان

..............................

مبین جز مصطفی گر راز دانی

که بیشک او کند عین العیانی

من از وی واصلم اینجا یقین است

که او در هر دو عالم پیش بین است

یقین دل چو از وی گشت حاصل

مرا اینجایگه او کرد واصل

..........................

توئی بیشک جمال یار دیده

ز عزت سوی ذات کل رسیده

..........................

ترا بنمود اینجا ذات خود او

بکرده فارغت ازنیک و بد او

دم این سر تو داری کس ندارد

یقین جانان تو داری کس ندارد

همه دارند بقدر خویش جانان

ولی این راز افتادست پنهان

...........................

نمود عشق و معنی کی بدانند

نمود عشق و معنی بی نشانی است

بَرِ عشاق این راز نهانی است

نمود عشق صورت سالکانند

.................................

نمود عشق صورت یافت منصور

ز صورت گشت او یکبارگی دور

بمعنی زد اناالحق اندر اینجا

ولی صورت شدش اینجا بمعنی

تنش جان کرد و جان در تن نهانی

بگفت آنگاه او راز نهانی

تنش جان کرد و جان در تن بقا شد

به یک ره صورت اندر جان فنا شد

تنش جان کرد اندر دیده دلدار

به یک ره هر دو گشته ناپدیدار

تن و جان هردو محو یار گشتند

حقیقت درنهان دلدار گشتند

تن و جان هردو روی دوست دیدند

تن و جان روی جانان بازدیدند

تن و جان هر دو یکی گشت در ذات

فقالوا ربّنا ربّ السّموات

مر ایشانرا یکی دیدار بنمود

نمود هر دوشان کل ذات بنمود

شدند ایشان بیک ره جوهر کل

برستند از جفای و رنج وز ذلّ

دم دلدار چون یکی عیان شد

تن و جان بیشکی در حق نهان شد

نهان شد جان و تن اندر برِ یار

نمود عشق جانان شد پدیدار

..................................

بنی ادم اعضای یکدیگرند

درویش و غنی بنده این خاک درند

و آنان که غنی ترند محتاج ترند

به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده

وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

جناب سعدی

همه همچون تو در خورشید اشیا

همه همچون تو در خورشید اشیا

ز پنهانی شده اینجای پیدا

نظاره کن ترا با این چکارست

که صنع لامکانی بیشمارست

نظاره کن زبان درکش تو خاموش

مشو چندین بهر چیزی بمخروش

در این دریای پر جوهر نظاره

کن اینجا دم بدم کش نیست چاره

در این دریای پر جوهر باعزاز

اگر مرد رهی دمدم در انداز

طلب میکن در این زندان خداوند

که بیرونت کند ناگه از این بند

تو در زندان و بام او پر از نور

تو افتاده چنین در شیب از دور

جناب عطار

هر انکو طالب ما بود ما دید

یکی هاتف مر او را داد آواز

که اکّافی نکو گفتی ز آغاز

کریمیم و رحیم و بردباریم

کجا مر بندگان ضایع گذاریم

چو ما داریم حکم لایزالی

هر آنچه اندیشه میدارند حالی

بدانیم آن همه از پیش اینجا

که هستیم بیشکی دانا و بینا

نظر داریم ما در جان جمله

که مائیم این زمان پنهان جمله

نهان و آشکارا جمله مائیم

که دید خویش جمله مینمائیم

نظر داریم بر نیکیّ هر کس

که شاهی در دو عالم مر مرا بس

ز عدلم ظلم نبود گر بدانید

که میدانم که جمله ناتوانید

نکردم ظلم هرگز کی کنم من

چگونه عهد ایشان بشکنم من

همه اندر ازل چون ذرّه بودند

نه چون این دم بخودشان غرّه بودند

همی دانستم اسرار تمامت

نمود دادن و مرگ قیامت

همه احوالشان نزدم یقین است

که ذاتم اوّلین و آخرین است

در آندم کز الست خویش گفتم

عیان خویششان از پیش گفتم

نه صورت بُد نه جان جز جوهر من

که بُد در ذاتشان انوار روشن

الست و ربّکم گفتم همهشان

دُرِ اسرار من سفتم همهشان

نمودمشان لقای خود در آن دم

یقینشان مینمایم هم دمادم

همه قالو ابلی گفتند با ما

که امر ما بجا آرند اینجا

چو حکم ما همه از پیش رفته است

تمامت راز ما از پیش گفتست

هر آنکو امر من نارد بجایم

مر او را بیشکی ذاتم نمایم

در این قرآن سرش روزی کنم من

عیانش جمله پیروزی کنم من

در این قرآن سرش بخشم تمامت

رهانم من ولی از هول قیامت

سوی جنّت برم بنمایمش دید

که تا ما را یکی بیند ز توحید

نمود ذات خود او را نمایم

که من با جملگی مر آشنایم

ولی باید که رمزم کار دارند

نمود خویش در اسرار دارند

کسانی کاندر آن دم راز دیدند

همان دم اندر این دم باز دیدند

طلب کردند ما را اندر اینجا

یکی بینند معانی با مسمّا

هر آنکو طالب ما بُد در اوّل

نگردانیم ما او را معطّل

هر آنکو طالب ما بد مرا یافت

بوقتی کاندر این دیدار بشتافت

هر آنکو طالب ما گشت از جان

نمائیمش در آخر راز پنهان

هر آنکو طالب ما بود از اول

کنیمش مشکلات اینجایگه حل

هر آنکو طالب ما بود مادید

مرا هم ابتداو انتها دید

کنم واصل مر او را آخر کار

یکی گردانمش هم نقطه پرگار

کنم واصل مر او را ناگهانی

ببخشم این جهان و آن جهانی

کنم واصل من از دیدار خویشم

که من از جملگی اینجای بیشم

کنم واصل هم اینجاگه ولیکن

نباید بود آخر ازمن ایمن

که من دانم که راز جمله چونست

که دائم هم برون و هم درونست

کسانی را که دیدم راز ایشان

که بد باشد ز شان اینجا پریشان

کنم اینجا سزاشان من دهم پاک

بگردانم همه در خون و در خاک

ز ظالم داد مظلومان ستانم

که من با دوستداران دوستانم

قصاص جملگی اینجا برانم

که راز جملگی من نیک دانم

اگر اینجا بدیها کرده باشند

بمانده دائم اندر پرده باشند

عقوبتشان کنم در دوزخ ستان

که تا گویند دم دم آخ ایشان

ببخشم عاقبت او را بتحقیق

دهم او را هدایت من ز توفیق

سوی جنّت برم او را بتحقیق

ببختش در رسانم من بتحقیق

سوی جنّت برم او را بصد ناز

بتختش برنشانم من باعزاز

کسی کو بد کند مانندهٔ خون

کنم خوارش در آخر بی چه و چون

نمود او را کُشم من چند بارش

دراندازم نهان در سوی دارش

بسوزانم ورا اینجا بزاری

نمایم مرد را بسیار خواری

دگر خواهم ببخشم آخر کار

چنین رفته است حکم ما بیکبار

ولی احوال دزدان اینچنین است

مرا راز همه عین الیقین است

بدی را هم بدیشان آورم پیش

ز نیکی نیکی آرم دیدن پیش

کنم روزی کسی کو نیک باشد

که قول من دروغ اینجا نباشد

همه در نّص قرآن بازگفتم

یقین من جملگی در راز گفتم

نمود جمله در قرآن نمودم

که تا دانی که من غافل نبودم

زهر کس راز جمله دیدهام من

ولیکن انبیا بگزیدهام من

کسی کو بر ره ایشان رود پاک

نماند در حجاب صورت خاک

سلوک انبیا اینجا کند او

همه عهد الستم نشکند او

بجای از دیر آن رازی که گفتم

نه آخر گوید اینجا نه شنفتم

بهانه نیست ما را آخرالامر

مرا باید بجا آوردنت امر

چنین است این نمود راز اینجا

حقیقت باز گفتم راز اینجا

هر آنکو کرد امرم بیشکی ردّ

کنم با او بدی و من کنم رد

مر او را شیخ دین اکّافی ما

توئی خود بیشکی کل صافی ما

نمود ما تو دیدستی حقیقت

سپردی نزد ما راه شریعت

توئی محبوب ما در سرّ معراج

که بر فرقت نهادستیم ما تاج

توئی محبوب ما در وصل اول

که خود را مینکردستی معطّل

براه شرع احمد داد دادی

از آن بر فرق تاجی بر نهادی

منت اندر ازل بخشیدهام من

در اینجا خرقهات پوشیدهام من

منت اندر ازل دلدار بودم

ترا هر جایگه من یار بودم

منت دادم در اینجا کامرانی

حقیقت سرّ اسرار معانی

منت اندر ازل کردم نمودار

ببخشیدم ترا معنیّ اسرار

نمود ما بجا آوردهٔ تو

نه همچون دیگران در پردهٔ تو

کنونت پرده اینجابرگرفتم

نه همچون دیگرانت بر گرفتم

ترا بنمودهام اینجا نهانی

نمود خویشتن تا باز دانی

که مائیم اندر اینجا دید دیدت

بهر مجلس یقین گفت و شنیدت

همه اسرار کاینجا گفتهٔ تو

ز ما گفتی ز ما بشنفتهٔ تو

حقیقت در دل و جانت منم من

که بنمودم ترا اسرار روشن

ره شرع محمّد چون سپردی

حقیقت گوی از میدان تو بردی

تو بردی گوی از میدان معنی

که داری سرّ شرع و راز تقوی

تو بردی گوی وحدت نزد عشاق

توئی مشهور اندر کلّ آفاق

تو راز ما نهان کردی و گفتی

حقیقت جملگی با ما نگفتی

تو داری ملک و معنی اندر اینجا

توئی امروز اندر عشق یکتا

هر آنکو ما نظر داریم بروی

دهیم از خمّ وحدت مر ورا می

کنیمش مست همچون تو نهانی

که تا او دم زند اندر معانی

دم معنی ترا بخشیدم از خَود

که تا بنمودی اینجانیک با بَد

همه در راه ما بنمودهٔ راه

همه از سرّ ما گردی تو آگاه

همه با ما تو داری آشنائی

ز تاریکی بدادی روشنائی

دمی دادم در اینجا داد معنی

از آن گشتی بکل آزاد معنی

تمامت مر ترا از جان مریدند

که همچون تو دگر عالم ندیدند

نباشد چون تو دیگر در خراسان

که دشوار تمامت کردی آسان

نباشد چون تو دیگر پاک یاری

که بیند چون تو دیگر شاه یاری

نباشد چون تو دیگر صاحبِ درد

که افتادی میان عالمان فرد

نباشد چون تو دیگر صاحبِ اصل

که داری در نمود ما یقین وصل

نباشد چون تو دیگر واصل اندر ایّام

که بردی گوی معنی نیز و هم نام

نباشد چون تو دیگر صاحب درد

که بردی گوی معنی تو در این درد

براه شرع و تقوی پاکبازی

که اندر دید ما صاحب نیازی

براه شرع و تقوی بردهٔ گوی

یقین از عالمان اندر سخن گوی

منت دادم منت گفتم کلامم

در این اسرار بشنو تو پیامم

پیامم بشنو و کل یاد میدار

ابا خود باش و ما را یاد میدار

پیامم بشنو ای اکّافی دین

توئی مانند آدم صافی دین

توئی صافی ز تقوی و بمعنی

گذشته از سر مُردار دنیی

توئی صافی ز ظاهر هم ز باطن

که کردستی هزیمت از شرّ جن

توئی صافی درون و هم برونی

نه همچون دیگران اینجا زبونی

توئی اسراردانِ ما ز قرآن

که مثلت نیست اندر نّص و برهان

توئی اسراردان ما و مائی

که این دم در عیان ما لقائی

کسی که همچو تودادیمش اینجا

نمود علم و حکمت گشت دانا

در آن سر جملگی را خواستگاریم

در آخر جملهشان حاجت برآیم

در آن ساعت که ما دانیم اینجا

رهائی جمله را دانیم اینجا

بدادن هر کسی بر قدر وسعت

نباشد هر کسی در عین قربت

کسانی کاندر اوّل ذات ما را

ولیکن هست این معنی لقا را

طلب کردن ز قومی دیدن ما

که تا گردند اینجاگاه یکتا

نمودم دید خود دیدار ایشان

که من دانستهام اسرار ایشان

ز من من را طلب کردند تحقیق

بدادم جملگی را عزّ و توفیق

بما دیدند اینجا دیدن ما

که ما بودیم و ما باشیم یکتا

نهان ما عیان آمد از ایشان

که ایشان گه بدند اینجا پریشان

ابا ما خوش بدند و بر بلائی

حقیقت نوش کرده هر جفائی

ره درد است راهِ ما نیازی

نداند این بیان هر کس ببازی

ره درد است راه ما کسی را

که بتواند بریدن بی سر و پا

مرا با صاحبانِ درد راز است

گهی راهم نشیب و گه فراز است

کسی کو راهِ ما دیدست اینجا

نه بر تقلید بشنیدست اینجا

کنم آگاه هر کس را که خواهم

برانم آنچه آنجا مینخواهم

کنم آگاه از خود مرد مؤمن

که من دانم حقیقت مرد مؤمن

نه درد مؤمنان آگاه هستم

که من دیدارم و کل شاه هستم

در اینجا هر که باشد صاحب درد

کنم در ذات خود او را یقین فرد

در اینجا هر که باشد صاحب اسرار

کنم او را نمود خود نمودار

در اینجا هر که باشد در بلایم

نمایم عاقبت او را بلایم

در اینجا هر که باشد مر خوشی او

نمایم دمبدم مر ناخوشی او

در اینجا هر که ما را باز بیند

ز من هم عزّت و اعزاز بیند

در اینجا هر که رازم گوش دارد

مثال انبیاء کل هوش دارد

من او را صاحب قربت کنم باز

نمایم مر ورا انجام و آغاز

لقا بنمایم اینجاگه بدو من

مثال آفتاب از چرخ روشن

لقا بنمایم و دیدار بیند

مرا در جزو و کل اسرار بیند

مر او را جاودانی نور بخشم

ز دید خویشتن منشور بخشم

دهم او را بهشت جاودانی

که تا بیند لقایم جاودانی

کنون ای خواجهٔ اکّافی ما

یقین بشناس و کل بنگر تو ما را

مبین جز من که جز من هر چه بینی

یقین میدان که نی صاحب یقینی

چو بر منبر روی منگر به جز من

که میگویم ترا اسرار روشن

منم حاضر ترا از شیب و بالا

نمودم لاالهم دان تووالا

منم حاضر منم ناظر بسویت

منم در حالت در های و هویت

منم اینجا ترا جویان ز اسرار

همی گویم دمادم سرّ اسرار

درون جانت اینجاهم برونم

حقیقت من تراکل رهنمونم

بجزمن هیچ اینجاگه مبین غیر

که یکسانست پیشم کعبه و دیر

چنین بُد با تو ما را عشقبازی

مدان زنهار ما را عشقبازی

چنین بُد با تو ما را دوستداری

که دانستم که ما را دوستداری

چنین بُد با تو ما را راز پنهان

که برگوئی تو ما را راز پنهان

چنین بُد با تو ما را خوش فتاده

ببین این رازها چه خوش فتاده

چنین بُد با تو ما را راز اوّل

که گفتم اندر اینجا راز اوّل

چنین بُد با تو ما را راز تحقیق

که بخشیدیمت اینجا راز توفیق

بگو با اهل مجلس هر زمانی

از این معنی حقیقت راستانی

بگو با اهل مجلس راز ما را

نمای اینجایگه سرباز ما را

بگو با اهل مجلس جمله مائیم

که خود را این چنین ما مینمائیم

درون جانشان آگاه هستیم

که ما در جانتان سرّ الستیم

بجای آرید اکنون امر ما را

که تا شادان شوید امروز و فردا

بجا آرید آنچه اینجا بگفتم

که ما گفتیم و هم خود من شنفتم

درون جملگی دانیم سرّتان

که بر رفعت برافرازیم سَرتان

کنون در امر ما پائی بدارید

نمود امر ما را پایدارید

که در آخر شما را من رهائی

دهم از دوزخ و عین جدائی

دهمتان جنّت و حور و قصورم

بهشت جاودان ودید حورم

دهمتان جاودانی دیدن خَود

کنمتان فارغ از هر نیک و هر بد

بجا آرید ما را عین طاعت

در اینجاگه بقدر استطاعت

بجا آرید فرمان اندر اینجا

که از بهر شما کردیم پیدا

ببینید این زمان اینجای ماوا

که تا هر جمله را آریم پیدا

ز بهر خود شما را آفریدیم

ز جمله آفرینش برگزیدیم

ز بهر خود شما را عزّت و ناز

ببخشیدم حقیقت من دهم باز

مکافاتی که اینجا جمله کردند

اگر کردند نیکی گوی بردند

کسی کاسایشی اینجا رسانید

تن خود از عذاب ما رهانید

کسی کاینجا نکوئی کرد از آغاز

عوض او رادهم اینجا لقا باز

همه نیکی کنید و نیک بینید

بصدر جنّتم نیکو نشینید

همه نیکی کنید امروز اینجا

که تا باشید کل پیروز فردا

همه نیکی کنید و وز بدی دور

شوند اینجایگه کردن پر از نور

حقیقت هر که ما را دید بشناخت

بجز نیکی نکرد و نیک پرداخت

سرای آخرت بردار و خوش باش

تو تخم نیکنامی در جهان پاش

تو تخم نیکنامی در بر افشان

که میداند خدا اینجا یقین دان

رموزی بود این معنی حقیقت

که گفت اینجای آن پیر طریقت

ز وحدت این معانی گفت اینجا

دُرِ اسرار کلّی سفت اینجا

ز وحدت کرد مر اینجا نمودار

نداند این بیان جز صاحب اسرار

ز وحدت کرد اینجاگه بیانی

حقیقت مؤمنان را شد نشانی

هر آنکو رازدار کردگار است

در اینجا دائما او بردبار است

هر آنکو کرد نیکی دید شاهی

در اینجاگاه از فرّ الهی

بجز نیکی مکن با خلق زنهار

که نیکی بینی از دیدار جبّار

بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش

درآید این معانیها بیندیش

رموز شرع را خوش یاد میدار

بیان عاشقان از یاد مگذار

کسی کو برد رنجی برد گنجی

نیابی گنج تو نابرده رنجی

تمامت اهل ما چو رنج دیدند

حقیقت اندر آخر گنج دیدند

تمامت اهل دل خواری کشیدند

که در آخر بکام دل رسیدند

تمامت اهل دل در آخر کار

بدیدند اندر اینجا روی دلدار

تمامت اهل دل گشتند واصل

ز عین شرعشان مقصود حاصل

شد اینجا در حقیقت حق بدیدند

یقین هم ناپدید و هم پدیدند

یقین سر چو دید اینجای منصور

از آن زد دم اناالحق دم که مشهور

شد اندر آفرینش دمدمه او

از آن افکند اینجا زمزمه او

دم مردان مزن چون سرندانی

وگرنه در میان حیران بمانی

دم مردان مزن اینجا تو زنهار

که تا آید نمود کل پدیدار

دم مردان مزن تادم بیابی

چراچندین دمادم میشتابی

دم مردان در آن دم زن که ناگاه

نماید رویت اینجا بی حجب شاه

دم مردان در آندم زن حقیقت

که میبسپرده باشی تو شریعت

دم مردان درآندم زن که بیخویش

حجاب جملگی برداری از پیش

دم مردان در آندم زن نهانی

که نی صورت بماند نی معانی

دم مردان در آندم زن که اینجا

نمودت سر بسر گردد هویدا

دم مردان در آن دم زن یقین تو

که بینی اوّلین و آخرین تو

دم مردان در آندم زن ز اعیان

که بنماید جمالت جان جانان

چو بنماید جمالت ناگهان یار

وجودت سر بسر بین ناپدیدار

چو بنماید جمالت ناگهان دوست

حقیقت مغز گردد جملگی پوست

چو بنماید جمالت یار اینجا

نبینی بیشکی اغیار اینجا

چو بنماید جمالت ذات گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

چو بنماید جمالت سرّ عشاق

ببینی و تو باشی در جهان طاق

چو بنماید جمالت شاد گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

جمال یار پنهانی نماید

ترا از بود خود کلّی رباید

جمال یار پنهان نیست پیداست

ولیکن چون ببیند دل که شیداست

ندارد این بیان تا باز بیند

نمود خویش آنگه راز بیند

دلم حیران شد از اسرار گفتن

از آن کاینجا ز دید یار گفتن

بسی گفتست و شیدا شد در آخر

اناالحق میزند رسوا شد آخر

همه مردان راهش منع کردند

همه ذرّات با او در نبردند

که این اسرار کردی آشکاره

به یک ساعت کنندت پاره پاره

نمیترسد زمانی کوست شیدا

ولیکن دمبدم در دید آن را

بهوش آمد مصفّا گردد از نار

نمیبیند یقین جز دیدن یار

بهوش آمد نمود جان به بیند

بجز جان هیچ و جز جانان نبیند

ولیکن جان مر او را پایدار است

که دل در پایداری پایدار است

دل و جان هر دو دیدار خدایند

نه پنداری ز یکدیگر جدایند

دل و جان هر دو دیدارند اینجا

ولیکن ناپدیدارند اینجا

یقین بشناس کاینجا دوست پیداست

حقیقت مغز جان در پوست پیداست

یقین بشناس اینجا خویشتن تو

نمود روی اندر جان و تن تو

مبین جز او که او بنمود رویت

درونِ جانِ تو در گفتگویت

همه گفت تو او باشد چو بینی

ولیکن او عیان اینجا نبینی

همه دیدار او اینجاست بنگر

درون جان و دل یکتاست بنگر

فروغش کاینات اینجای دارد

ولیکن کس خبر اینجا ندارد

تمامت دیدهها در دیده دارد

که بینائی یقین در دیده دارد

کسی داند که او اینجا چگونست

که بیرونش یکی با اندرونست

کسی داند که جانان دیده باشد

که سر تا پای خود او دیده باشد

اگر دیده شوی این دیده باشی

وگرنه کی تو صاحب دیده باشی

تو صاحب دیده شو در دیده بنگر

جمال جاودان در دیده بنگر

تو صاحب دیده شو در دیدن یار

درون دیده او را بین و بگمار

اگر صاحبدلی اینجانظر باز

نظر تا روی او بینی نظر باز

اگر صاحبدلی جز او مبین تو

درون دیده در عین الیقین تو

اگر صاحبدلی دل را نگهدار

که تا یابی در اینجا زود دلدار

چو دلدارت نظر دارد نظر کن

دلت ازدیدن رویش خبر کن

خبر کن دل که دلدارست آنجا

درون جان شده تحقیق یکتا

خبر کن دل که جان درتو پدیدست

ولیکن جان ابر گفت و شنیدست

خبر کن دل حقیقت جان شود دل

یقین بیند عیان جانها شود دل

دلت جانست و جان یکتا و دل دوست

یقین پیدا و پنهان جمله خود اوست

دلت جانست و جان دل گشت آنجا

چرا داری تو خود سرگشته اینجا

دلت جانست و جان دل گشت ناگاه

اگر یابی تو اینجا دیدن شاه

دلت جانست و جان و دل یکی بین

رخ جانان در این دو بیشکی بین

دلت جانست و جان و دل صفاتند

حقیقت هر دو اینجانور ذاتند

دلت جانست و جان ودل نمودار

یکی در ذات داند صاحب اسرار

که چون جان دل شود جانان بگیرد

نمود هر دوشان آسان بگیرد

محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید

خدا را در دل و جان بیشکی دید

دل و جانش یکی شد در حقیقت

ورا شد فاش در عین طبیعت

دل و جانش یکی بُد در دو عالم

از آن میگفت او سرّ دمادم

دل و جانش یکی گشت و خدا دید

از آن او ابتداو انتها دید

دل و جانش یکی شد تا حقیقت

ورا شد فاش در عین شریعت

دل و جانش نمود کن فکان بود

حقیقت او یقین خود جان جان بود

دل و جانش نمود کائناتست

یقین میدان که او دیدار ذاتست

دل و جانش چو در یکی لقا یافت

از آن اینجایگه عین بقا یافت

دل و جانش چو در یکی قدم زد

ورای چرخ اعظم او قدم زد

دل و جانش چو در یکی بیان کرد

درونِ جانِ من شرح و بیان کرد

دل و جانش چو در حق گشت واصل

همه مقصود ما را کرد حاصل

دل و جانش همه دلدار دارد

کسی داند که دل بیدار دارد

دل و جانش نمودِ عاشقانست

مرا از جان و دل شرح و بیانست

دل و جانش چودید اینجا یقین باز

حقیقت یافت اینجا اولین باز

دل و جانش همه اسرار برگفت

همه از دیدن دلدار برگفت

دل و جانش را تحقیق بنمود

بیک دم جان من اینجای بربود

دل و جانش یقین منصور بشناخت

دل و جان نزد او یکباره درباخت

دل و جانش چو دید اینجا یقین حق

زد از دیدار جانان او اناالحق

دل و جانش نمود او نمودار

از آن شد ناگهی منصور بردار

دل و جانش هر آنکو میشناسد

دو عالم خصم باشد کی هراسد

دل و جانش یقین عطّار دارد

از اینسان نافهٔ اسرار دارد

دل و جانم فدای خاک پایش

که در جان و دلم زینجا صفایش

بجان بنمود اینجاگه نهانی

کز او دارم همه راز معانی

دلم جان گشت و جان ودل حقیقت

چو دیدم مرورا راز شریعت

دلم جان گشت جان دل در لقایش

چو دیدم ناگهی دید بقایش

دلم جان گشت جان دل در بر او

ایا سالک کنون ره بر سوی او

درون جمله جانها مصطفی بود

که او اینجایگه عین لقا بود

ندانست این بیان جز مرد صدّیق

نداند این رموز اینجا چو زندیق

کسی باید که او اینجا بداند

که جان و دل بروی او فشاند

کسی باید که او را بیند اینجا

که باشد از نمود عشق اینجا

کسی باید که صافی ذات باشد

نمود جملهٔ ذرّات باشد

کسی باید که در یکی نمودش

ببیند مر ورا اینجا سجودش

کنون چون آدم ار این سر بدانی

شود فاشت همه سرّ معانی

معانی مصطفی دان ای برادر

ز شرع مصطفی امروز بر خور

که شرع مصطفی دیدت نماید

یقین اینجایگه رازت نماید

محمد واصل هر دو جهانست

بصورت برتر از کون و مکانست

محمد(ص) واصل آید اندر اینجا

مر او را حاصل آمد اندر اینجا

حقیقت جان جان بشناخت تحقیق

که او را بود این اسرار توفیق

مر او را داده بُد یزدان بیچون

در اوّل تا بآخر بی چه و چون

جمالش بود مکتوبات جمله

از آن بُد سرّ مصنوعات جمله

چو مکتوبات عین او را عیان شد

در اینجاگاه او جان جهان شد

جهان جمله جانها بود احمد

که پیدا کرد اینجا نیک از بد

جهان جمله جانها بُد یقین او

که بیشک بود در عین الیقین او

از او شو واصل و تحقیق او یاب

همی گویم یقین توفیق او یاب

از او شو واصل ای سالک در اعیان

که او دارد حقیقت سرّ جانان

ندانم چون محمد(ص) صاحب راز

که او دیدم حقیقت عین اعزاز

ندانم چون محمد(ص) پیشوائی

کز او دیدم یقین عین لقائی

ندانم چون محمد واصلی من

کز او دیدم حقیقت حاصلی من

ندانم چون محمد دید اللّه

نمود من رآنی کرد آن شاه

ندانم چون محمد دید جانان

که در جانست چون خورشید تابان

درون جان برونم اوست اینجا

که بیشک جان جانان اوست اینجا

مرا بنمود رخ در خواب و بیدار

شدم دیدم وجودم ناپدیدار

همه اوبود چون دیدم یقین او

حقیقت اوّلین و آخرین او

همه او بود او گفتست اسرار

نداند این بیان جز مرد دیندار

محمد(ص) دید در خود حق نهانی

از آن او دید او صاحب قرانی

محمد(ص) دید راز قل هو الله

بطونش با ظهور اندر هو اللّه

یکی شد مینگفت اینجای بر کس

بوقتی این بیان برگفت خود بس

حقیقت دم زد و گفت از معانی

بریاران حقیقت من رآنی

چو حق بود او بصورت هم بمعنی

ببرد این گوی در دنیا و عقبی

یقین بشناس اگر صاحب یقینی

سزد گر جز محمّد کس نبینی

مبین جز مصطفی گر مرد راهی

از او یابی حقیقت پادشاهی

مبین جز مصطفی ای دل در اینجا

کز او شد این یقین حاصل در اینجا

مبین جز مصطفی چیزی تو ای جان

که دیدست او در اینجاگاه جانان

مبین جز مصطفی در هر دو عالم

کز اودیدی حقایقها دمادم

مبین جز مصطفی اکنون خبردار

که او باشد ترا معنی خبردار

مبین جز مصطفی گر راز دانی

که بیشک او کند عین العیانی

من از وی واصلم اینجا یقین است

که او در هر دو عالم پیش بین است

یقین دل چو از وی گشت حاصل

مرا اینجایگه او کرد واصل

بجز احمد مدان ای سالکِ جان

که برگوید ترا اسرار پنهان

تو ای عطّار دیدی روی احمد

از آن گشتی تو منصور و مؤیّد

دم کل زن در اینجاگاه از او

که داری در میان جان تو مینو

دم کل زن حقیقت باز دیدی

ز احمد تو بکام دل رسیدی

ز یکی مگذر اینجا ویکی باش

حقیت راز جانان بیشکی باش

چنین معنی که اینجا یافتی تو

عجب اسرار کل دریافتی تو

نداری صورتی لیکن معانی

همی گوید دمادم در نهانی

دم منصور اینجا زد دمِ تو

یقین دیگر است اینجا غم تو

دو عالم در تو حیرانست اینجا

که کردستی نمود حق هویدا

دو عالم در تو حیران و ملایک

همی گویند در معنی ملایک

دو عالم در تو حیران و نظاره

تو کردستی ز جمله مر کناره

بجز جانان نمیبینی یقین تو

از آنی اندر اینجا پیش بین تو

چنانی پیش بین در آخر کار

که پرده برفکندسی بیکبار

چنانی پیش بین در دید مردان

تو کردی فاش مر توحید جانان

چنانی پیش بین در اصل مانده

که حیرانی عجب دروصل مانده

چنانی پیش بین و دم زده تو

که کام عشق هستی بستده تو

چنانی پیش بین و راز دیده

که دلداری در اینجا باز دیده

چنانی پیش بین اندر یکی تو

که حق میبینی اینجا بیشکی تو

چنانی پیش بین و حق عیانت

که در یکی است این جمله بیانت

چنان واصل شوی اینجا یقین باز

که دیدی رازهای ما یقین باز

چنان واصل شوی در حق بیکبار

که یکسانست پیشت نقش پرگار

چنان واصل شدی مانند منصور

که در آفاق خواهی گشت مشهور

تو مشهوری و آگاهی بعالم

که اینجا میزنی دم در یکی دم

از آن دم یافتی سرّ اناالحق

نه باطل میزنی این دم ابر حق

زنی زیرا که بیچونی یقین یار

یکی میبینی اینجا جمله اغیار

ندیدی غیر جمله دیدهٔ تست

که میدانی که بیشک دیدهٔ تست

ندیدی غیر جمله یار دیدی

حقیقت در وصال کل رسیدی

ندیدی غیر حق دیدی بر خویش

محمد(ص) دیدهٔ تو رهبر خویش

ندیدی غیر دید مصطفی تو

از آنی در میانه با صفا تو

وصال جاودانی یافتی تو

که سوی مصطفی بشتافتی تو

وصال از اوست هر کس کاین نداند

یقین میدان که جز حق بین نداند

زهی سرور، زهی مهتر، زهی جان

توئی بیشک مرا هم جان و جانان

مرا بنمودهٔ اسرار تحقیق

ز تو دریافتم دلدار تحقیق

اگرچه کس نمیداند که چونم

تو میدانی که هستی رهنمونم

کسی کو رهنمونش می تو هستی

بلندی یابد او از سوی پستی

دوائی دردهای جان عشاق

توئی بیشک رسول اللّه در آفاق

دوای درد من کردی حقیقت

نمیگردم زمانی از شریعت

ره شرع تو بسپردم یقین من

که تا کردی در اینجا پیش بین من

کسی کز شرع پاکت روی برتافت

نمود عشق تو اینجا کجا یافت

ره شرعت وصال جاودانیست

خوشا آنکس که اندر شرع تو زیست

ره شرع تو آن عاشق که بسپرد

حقیقت در دو عالم گوی او برد

ره شرع تو آنکو دیده باشد

یقین دانم که صاحب دیده باشد

ره شرع تودیده انبیااند

حقیقت این سپرده اولیااند

بجزشرع تو در جانم نگنجید

که اندر او جمال جاودان دید

ز شرعت گشتم اینجاگاه واصل

همه مقصودهایم گشت حاصل

ز شرعت این زمانم یافته راز

شدستم در یکی انجام و آغاز

ز شرعت رخ نگردانم یکی دم

که به زین من ندیدم در دو عالم

ز شرعت همچو دریا گشت جانم

دمادم جوهر و در میفشانم

ز شرعت سالکان جان میفشانند

حکیمان نیز هم حیران بمانند

توئی اینجا حکیم درد عشاق

توئی اندر میان انبیا طاق

توئی دیده دمادم روی جانان

فکنده دمدمه در کوی جانان

توئی بیشک جمال یار دیده

ز عزت سوی ذات کل رسیده

مهین جملهٔ اینجا یقین تو

که دیدستی خدا عین الیقین تو

مهین انبیاء و اولیائی

نمیدانم دگر کلّی خدائی

دلادرمدح او جان میفشانی

کز او داری همه راز معانی

اگر تو مدح او گوئی همه عمر

کجا در راه او پوئی همه عمر

اگر صد سال مدحش گفته باشی

ز صد جوهر یکی ناسُفته باشی

چگوئی مدح او مدحش خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جُفت

علیه افضل الصلوات میگوی

وجود او حقیقت ذات میگوی

ترا این بس بود در هر دوعالم

که میگوئی حقیقت این دمادم

ز توحیدش نظر کن این زمان باز

که دیدستی جمال جاودان باز

سوی حضرت شدی بیشک تو ساکن

ز هر تشویشها گشتی تو ایمن

ترا چون حق نمود اینجا رخ خود

دمادم دادت اینجا پاسخ خود

کنون شو شاد در اسرار معنی

که هستی مرد برخوردار معنی

جهانِ جان تو داری این زمان کل

یقین هستی بمعنی جان جان کل

ترا بنمود اینجا ذات خود او

بکرده فارغت ازنیک و بد او

دم این سر تو داری کس ندارد

یقین جانان تو داری کس ندارد

همه دارند بقدر خویش جانان

ولی این راز افتادست پنهان

میانِ اهلِ دل چون فاش گشتی

یقینِ نقش وهم نقّاش گشتی

از این مستی که داری در دل و جان

ز بهر راز هستی گوهر افشان

زهی گوهرفشانی که تو داری

زهی راز معانی که تو داری

از اینسان کس ندارد هیچ اسرار

که داری این زمان زین شیوه گفتار

همه ذرّات از گفتارت ای جان

یقین هستند اندر هست پنهان

چه گویم ای دل رفته ز پیشم

که این دم من ندارم هیچ پیشم

دلا آخر کجائی باز پس آی

وگر آمد گره زین عشق بگشا

دمادم عقل پیر اینجا بتدبیر

مرا آنجاکشد بیشک بزنجیر

جهانم میکند اینجای دربند

که ماندستم ز دستش سخت دربند

چنانم خوار میگرداند اینجا

که خواهد کردنم یکباره شیدا

گهی اندر گمان گاهی یقین است

گهی افتاده گاهی پیش بین است

گهی اندر خراباتست ساکن

گهی اندر مناجاتست ایمن

گهی اندر نمود زهد افتد

گهی یکبارگی پرده برافتد

دمادم مینماید هر صفت او

گهی در کفر و گه درمعرفت او

گهی در دین و گه کفر است کارش

چنین افتاد اینجا کار و بارش

ز دست دل شدم افگار اینجا

فروماندم شدم یکبار اینجا

یقین از جان جان دارم حقیقت

که سودا میدهد هر دم طبیعت

خور و خفت میکنم در سوی صورت

پدیداریم بیشک در کدورت

چو دیگر باز میگردم سوی جان

حقیقت روی بنمایند جانان

از این پس سوی صورت مینیایم

که رنج خود ز صورت مینمایم

از این صورت به جز سودا ندیدم

حقیقت جز دل غوغاندیدم

از این صورت چنان خوار و اسیرم

که جانانست بیشک دستگیرم

از این صورت بلا دیدم دمادم

نگشتم زو زمانی شاد و خرّم

از این صورت ندیدم هیچ راحت

بجز رنج وبلا و حزن و محنت

از این صورت همه مردان عالم

بلا دیدند اینجاگه دمادم

از این صورت نه اوّل آدم اینجا

بلا و رنج دید او دم دم اینجا

بجز معنی ندارم راحت خویش

که معنی مینماید قربتم بیش

بجز معنی نخواهم اندر اینجا

که معنی کرد جان جانم اینجا

چو معنی متّصل با ذات افتاد

رموز عشق اینجاگاه بگشاد

چو معنی پیشوای عاشقانست

حقیقت درگشای سالکانست

یقین از دید معنی میتوان یافت

که بی معنی نشاید جان جان یافت

یقین معنی است اسرار دل و جان

که از صورت شدست اینجای پنهان

چو معنی همچو جانان بی نشانست

ولی صورت در اینجا با نشانست

ز معنی و ز صورت بازگفتند

بسی تقلید با هم باز گفتند

کسانی کاندر این صورت بمانند

نمود عشق و معنی کی بدانند

نمود عشق و معنی بی نشانی است

بَرِ عشاق این راز نهانی است

نمود عشق صورت سالکانند

که ایشان راز نیکِ هر دو دانند

نمود عشق صورت یافت منصور

ز صورت گشت او یکبارگی دور

بمعنی زد اناالحق اندر اینجا

ولی صورت شدش اینجا بمعنی

تنش جان کرد و جان در تن نهانی

بگفت آنگاه او راز نهانی

تنش جان کرد و جان در تن بقا شد

به یک ره صورت اندر جان فنا شد

تنش جان کرد اندر دیده دلدار

به یک ره هر دو گشته ناپدیدار

تن و جان هردو محو یار گشتند

حقیقت درنهان دلدار گشتند

تن و جان هردو روی دوست دیدند

تن و جان روی جانان بازدیدند

تن و جان هر دو یکی گشت در ذات

فقالوا ربّنا ربّ السّموات

مر ایشانرا یکی دیدار بنمود

نمود هر دوشان کل ذات بنمود

شدند ایشان بیک ره جوهر کل

برستند از جفای و رنج وز ذلّ

دم دلدار چون یکی عیان شد

تن و جان بیشکی در حق نهان شد

نهان شد جان و تن اندر برِ یار

نمود عشق جانان شد پدیدار

نهان شد جان و تن جان با عیانست

ولی این راز هر کس میندانست

چو منصور آنچنان شد در حقیقت

برفتش ازمیان دید شریعت

طبیعت محو شد آنجا بیکبار

نمود عشق جانان شد پدیدار

نبُد منصور حق دیدار بنمود

درون و هم برون اسرار بنمود

اناالحق زد همی جمله شنودند

کسانی کاندر این واقف نبودند

مر او رامنع کردند از شریعت

نمیدیدند اسرار حقیقت

چنان مغرور بودند اندر اینجا

که او رادر جنون دیدند و سودا

مر او را میندانستند تحقیق

که حق میگفت اناالحق بهر توفیق

که ایشان را کند واقف ز اسرار

چنان بودند در صورت گرفتار

نمیدیدند راز حق درونش

همی گفتند کافتادش جنونش

جنونست آنچه او میگوید از خود

نه نیکست این بیان و هست این بد

جنونست اندر اینجا در دماغش

درون دل فرو مانده چراغش

جنونست اوفتاده در سر او

بَد است این حال و اکنون نیست نیکو

بیانش سخت بد افتاد اینجا

مر او را هست بیشک رنج وسودا

دماغش او خلل کرد است از جهل

شد اکنون او در اینجا خوار و نااهل

نگوید هیچکس او کو چنین گفت

یقین دانیم کو نِی از یقین گفت

چنین علمی که او را بود اینجا

جنونش ناگهی بر بود زینجا

جنونش ناگهی از ره بیفکند

بسر او رادرون چه بیفکند

جنونش در دل و جان زور کردست

دو چشم ظاهرش راکور کردست

جنونش بیخبر کردست در خویش

شده دیوانه و لایعقل از خویش

بباید ره گرفتن تا دوائی

کنیم او را که باز آید صفائی

دل او را از این سودای علّت

که افتادست اندر رنج و محنت

از این سودا مر او را وارهانیم

که ما احوال این شه نیک دانیم

همی گفتند از این شیوه سخنها

همی دانست منصور آن بیانها

حقیقت بایزید او را چو بشناخت

حجاب از پیش روی خود برانداخت

جمال بی نشان را یافت منصور

که سر تا پای او پاره شده نور

چنانش عاشق و سرمست کل یافت

نظر میکرد و او را هستِ کل یافت

حقیقت دید او را فرّ اللّه

که پیدا گشته بود آنجای آن شاه

حقیقت یافت با او آشنائی

که دیدش بیشکی سرّ خدائی

حقیقت چون نظر میکرد او دید

نمیزد دم ز سبحانی و توحید

حقیقت دید او را لامکانی

که دم میزد در آن راز نهانی

حقیقت دید او را آشنا یافت

عیانش دید دید مصطفی یافت

حقیقت یافت او را صاحب اسرار

بخود میگفت ما را هست دلدار

یقین دلدار این دیدست در خویش

حجاب اینجایگه برداشت از پیش

یقین خویش آنجا مینماید

دل و جان عزیزان میرُباید

یقین او واصل است و آمده کل

که بیرون مان کند از رنج وز ذلّ

یقین اوواصل است اندر نهانی

حقیقت حق او اندر نهانی

اناالحق میزند اندر دل او

گشادست اندر اینجا مشکل او

اناالحق میزند در جان او حق

مر این باشد حقیقت راز مطلق

از او اصل شوم اینجا مگر من

از او یابم در اینجاگه خبر من

از او واصل شوم بیشک من اینجا

که برگوید مرا سر روشن اینجا

از او واصل شوی کین راز جانست

خداوند زمین و آسمانست

درون جان او گویا شده یار

ولیکن ازتمامت ناپدیدار

درون جان او میگوید این سر

ببینم مر ورا صورت بظاهر

بطون اوست جانان رخ نموده

بیک ره صورت او در ربوده

اناالحق گوی صورت در میان نیست

که این گفتار او جز جان جان نیست

حقیقت جان جانانست این مرد

درونش در اناالحق هست او فرد

حقیقت جان جان گوید درونش

که او بودست اینجا رهنمونش

یقین بشناختم اکنون ورا باز

من این اسرار میگویم کرا باز

کنم پنهان و با شبلی بگویم

درون جان و دل با خود بگویم

که خواهندم بکردن بر ملامت

گرفتست این زمان بیشک قیامت

عوام الناس نادان و خرانند

جز او اسرار او بیشک ندانند

کجا داند کسی معنی این مرد

که هست او اندر اینجا صاحب درد

هر آنکو صاحب دردست داند

که او این صورت حرف از که خواند

هرآنکو صاحب دردست دیدست

که بیشک حق در او گفت و شنید است

مر این اسرار او را منکشف شد

نمود او بجانان متّصف شد

یکی میبیند این منصور اینجا

سراسر در عیان نور اینجا

یکی میبیند آن از جان شده پاک

حقیقت محو کرده آب با خاک

یکی میبیند و اندر یکی است

یقین دارد حقیقت بیشکی است

یکی دیدست در توحید اینجا

گذرکرد است ازتقلید اینجا

یکی دیدست کلّی بی نشان است

ز دید خویش بی نام و نشان است

یکی دیدست و یکرنگ است اینجا

یقین بی نام و بی ننگ است اینجا

یکی دیدست صورت ناپدید است

حقیقت این زمان در دید دیدست

یکی دیدست بیشک جمله را دوست

شدست اینجای مغزش جملگی پوست

یکی دیدست و در یکی قدم زد

وجود بود خود جمله عدم زد

یکی دیدست و دم زد در یکی او

فدا گشتست اینجا بیشکی او

یکی دیدست و سلطان گشت دایم

ز ذات کل شدست اینجای قائم

چو او یارست گفتارش خدایست

حقیقت این زمان عین لقایست

کنون تحقیق میدانم که یار است

ولیکن چون کنم چون بیشمار است

عوام الناس در غوغا فتادند

بیک ره سوی او سرها نهادند

نمیدانم کنون تا چون کنم من

که این غوغای تن بیرون کنم من

درون خانقه باید ببُردن

بدست این مریدانش سپردن

عوام از هر طرف آواره سازم

پس آنگه درد خود را چاره سازم

بسوی خانقه بردش نهان او

بکنجی در نشاندش جان جان او

مریدان بانگ زد با خلق بسیار

از اینجاگاه گشتند جمله آوار

سوی منصور شد در خانقه او

زمانی در نشستش پیش شه او

چنان منصور بد از شوق دلدار

اناالحق گوی اندر ذوق دلدار

که از هر دو جهان او بیخبر بود

که یارش جملگی اندر نظر بود

بجز جانان اباکس مینپرداخت

بیک ره ازنظر برقع برانداخت

اناالحق میزد اندر بایزید او

دمادم میشد اینجا ناپدید او

دگر پیدا نمیشد در بر دوست

یکی بُد مغز او تحقیق با پوست

یقین چون بایزید آنجا چنان دید

مر او را در میان راز نهان دید

جناب عطار

وقت مردن بوعلی رودبار

گفت جانم بر لب آمد ز انتظار

آسمان را در همه بگشاده‌اند

در بهشتم مسندی بنهاده‌اند

همچو بلبل قدسیان خوش سرای

بانگ می‌دارند کای عاشق درآی

شکر می‌کن پس به شادی می‌خرام

زانک هرگز کس ندیدست این مقام

گرچه این انعام و این توفیق هست

می‌ندارد جانم از تحقیق دست

زانک می‌گوید ترا با این چه کار

داده‌ای عمری درازم انتظار

نیست برگم تا چو اهل شهوتی

سر فرو آرم به اندک رشوتی

عشق تو با جان من در هم سرشت

من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت

گر بسوزی همچو خاکستر مرا

در نیابد جز تو کس دیگر مرا

من ترادانم، نه دین، نه کافری

نگذرم من زین، اگر تو بگذری

من ترا خواهم، ترا دانم، ترا

هم تو جانم را و هم جانم ترا

حاجت من در همه عالم تویی

این جهانم و آن جهانم هم تویی

حاجت این دل شده، مویی برآر

یک نفس با من به هم هویی برآر

جان من گر سرکشد مویی ز تو

جان ببر، هایی ز من هویی ز تو

........................................

مرحبا ای هدهد هادی شده

در حقیقت پیک هر وادی شده

ای به سرحد سبا سیر تو خوش

با سلیمان منطق الطیر تو خوش

صاحب سر سلیمان آمدی

از تفاخر تاجور زان آمدی

دیو را در بند و زندان باز دار

تا سلیمان را تو باشی رازدار

دیو را وقتی که در زندان کنی

با سلیمان قصد شادروان کنی

خه خه ای موسیچهٔ موسی صفت

خیز موسیقار زن در معرفت

گردد از جان مرد موسیقی شناس

لحن موسیقی خلقت را سپاس

همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور

لاجرم موسیچه‌ای بر کوه طور

هم ز فرعون بهیمی دور شو

هم به میقات آی و مرغ طور شو

پس کلام بی‌زفان و بی‌خروش

فهم کن بی عقل بشنو نه به گوش

مرحبا ای طوطی طوبی نشین

حله درپوشیده طوقی آتشین

طوق آتش از برای دوزخیست

حله از بهر بهشتی و سخیست

چون خلیل آن کس که از نمرود رست

خوش تواند کرد بر آتش نشست

سر بزن نمرود را همچون قلم

چون خلیل اله در آتش نه قدم

چون شدی از وحشت نمرود پاک

حله پوش، از آتشین طوقت چه باک

خه خه ای کبک خرامان در خرام

خوش خوشی از کوه عرفان در خرام

قهقهه در شیوهٔ این راه زن

حلقه بر سندان دار الله زن

کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای

تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای

چون مسلم ناقه‌ای یابی جوان

جوی شیر و انگبین بینی روان

ناقه می‌ران گر مصالح آیدت

خود به استقبال صالح آیدت

مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم

چند خواهی بود تند و تیز خشم

نامهٔ عشق ازل بر پای بند

تا ابد آن نامه را مگشای بند

عقل مادرزاد کن با دل بدل

تا یکی بینی ابد را تا ازل

چارچوب طبع بشکن مردوار

در درون غار وحدت کن قرار

چون به غار اندر قرار آید ترا

صدر عالم یار غار آید ترا

خه خه ای دراج معراج الست

دیده بر فرق بلی تاج الست

چون الست عشق بشنیدی به جان

از بلی نفس بیزاری ستان

چون بلی نفس گرداب بلاست

کی شود کار تو در گرداب راست

نفس را همچون خر عیسی بسوز

پس چو عیسی جان شو و جان برفروز

خر بسوز و مرغ جان را کار ساز

تا خوشت روح اله آید پیش باز

مرحبا ای عندلیب باغ عشق

ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق

خوش بنال از درد دل داوودوار

تا کنندت هر نفس صد جان نثار

حلق داوودی به معنی برگشای

خلق را از لحن خلقت ره نمای

چند پیوندی زره بر نفس شوم

همچو داوود آهن خود کن چو موم

گر شود این آهنت چون موم نرم

تو شوی در عشق چون داوود گرم

خه خه ای طاووس باغ هشت در

سوختی از زخم مار هفت سر

صحبت این مار در خونت فکند

وز بهشت عدن بیرونت فکند

برگرفتت سدره و طوبی ز راه

کردت از سد طبیعت دل سیاه

تا نگردانی هلاک این مار را

کی شوی شایسته این اسرار را

گر خلاصی باشدت زین مار زشت

آدمت با خاص گیرد در بهشت

مرحبا ای خوش تذرو دوربین

چشمهٔ دل غرق بحر نور بین

ای میان چاه ظلمت مانده

مبتلای حبس محنت مانده

خویش را زین چاه ظلمانی برآر

سر ز اوج عرش رحمانی برآر

همچو یوسف بگذر از زندان و چاه

تا شوی در مصر عزت پادشاه

گر چنین ملکی مسلم آیدت

یوسف صدیق همدم آیدت

خه خه ای قمری دمساز آمده

شاد رفته تنگ دل باز آمده

تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای

در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای

ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس

چند خواهی دید بد خواهی نفس

سر بکن این ماهی بدخواه را

تا توانی سود فرق ماه را

گر بود از ماهی نفست خلاص

مونس یونس شوی در بحر خاص

مرحبا ای فاخته بگشای لحن

تا گهر بر تو فشاند هفت صحن

چون بود طوق وفا در گردنت

زشت باشد بی‌وفایی کردنت

از وجودت تا بود موئی بجای

بی‌وفایت خوان از سر تا به پای

گر درآیی و برون آیی ز خود

سوی معنی راه یابی از خرد

چون خرد سوی معانیت آورد

خضر آب زندگانیت آورد

خه خه ای باز به پرواز آمده

رفته سرکش سرنگون بازآمده

سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای

تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای

بستهٔ مردار دنیا آمدی

لاجرم مهجور معنی آمدی

هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر

پس کلاه از سر بگیر و درنگر

چون بگردد از دو گیتی رای تو

دست ذوالقرنین آید جای تو

مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی

گرم شو در کار و چون آتش درآی

هر چه پیشت آید از گرمی بسوز

ز آفرینش چشم جان کل بدوز

چون بسوزی هر چه پیش آید ترا

نزل حق هر لحظه بیش آید ترا

چون دلت شد واقف اسرار حق

خویشتن را وقف کن بر کار حق

چون شوی در کار حق مرغ تمام

تو نمانی حق بماند والسلام

مجمعی کردند مرغان جهان

آنچ بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند این زمان در دور کار

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

چون بود کاقلیم ما را شاه نیست

بیش از این بی شاه بودن راه نیست

یک دگر را شاید ار یاری کنیم

پادشاهی را طلب کاری کنیم

زانک چون کشور بود بی‌پادشاه

نظم و ترتیبی نماند در سپاه

پس همه با جایگاهی آمدند

سر به سر جویای شاهی آمدند

هدهد آشفته دل پرانتظار

در میان جمع آمد بی‌قرار

حله‌ای بود از طریقت در برش

افسری بود از حقیقت بر سرش

تیزوهمی بود در راه آمده

از بد و از نیک آگاه آمده

گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب

هم برید حضرت و هم پیک غیب

هم ز هر حضرت خبردار آمدم

هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم

آنک بسم الله در منقار یافت

دور نبود گر بسی اسرار یافت

می‌گذارم در غم خود روزگار

هیچ کس را نیست با من هیچ کار

چون من آزادم ز خلقان، لاجرم

خلق آزادند از من نیز هم

چون منم مشغول درد پادشاه

هرگزم دردی نباشد از سپاه

آب بنمایم ز وهم خویشتن

رازها دانم بسی زین بیش من

با سلیمان در سخن پیش آمدم

لاجرم از خیل او بیش آمدم

هرک غایب شد ز ملکش ای عجب

او نپرسید و نکرد او را طلب

من چو غایب گشتم از وی یک زمان

کرد هر سویی طلب کاری روان

زانک می‌نشکفت از من یک نفس

هدهدی را تا ابد این قدر بس

نامهٔ او بردم و باز آمدم

پیش او در پرده همراز آمدم

هرک او مطلوب پیغمبر بود

زیبدش بر فرق اگر افسر بود

هرک مذکور خدای آمد به خیر

کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر

سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام

پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام

وادی و کوه و بیابان رفته‌ام

عالمی در عهد طوفان رفته‌ام

با سلیمان در سفرها بوده‌ام

عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام

پادشاه خویش را دانسته‌ام

چون روم تنها چو نتوانسته‌ام

لیک با من گر شما همره شوید

محرم آن شاه و آن درگه شوید

وارهید از ننگ خودبینی خویش

تا کی از تشویر بی‌دینی خویش

هرک در وی باخت جان از خود برست

در ره جانان ز نیک و بد برست

جان فشانید و قدم در ره نهید

پای کوبان سر بدان درگه نهید

هست ما را پادشاهی بی خلاف

در پس کوهی که هست آن کوه قاف

نام او سیمرغ سلطان طیور

او به ما نزدیک و ما زو دور دور

در حریم عزت است آرام او

نیست حد هر زفانی نام او

صد هزاران پرده دارد بیشتر

هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در

در دو عالم نیست کس را زهره‌ای

کاو تواند یافت از وی بهره‌ای

دایما او پادشاه مطلق است

در کمال عز خود مستغرق است

او به سر ناید ز خود آنجا که اوست

کی رسد علم و خرد آنجا که اوست

نه بدو ره،نه شکیبایی از او

صد هزاران خلق سودایی از او

وصف او چون کار جان پاک نیست

عقل را سرمایهٔ ادراک نیست

لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند

در صفاتش با دو چشم تیره ماند

هیچ دانایی کمال او ندید

هیچ بینایی جمال او ندید

در کمالش آفرینش ره نیافت

دانش از پی رفت و بینش ره نیافت

قسم خلقان زان کمال و زان جمال

هست اگر بر هم نهی مشت خیال

بر خیالی کی توان این ره سپرد

تو به ماهی چون توانی مه سپرد

صد هزاران سر چو گوی آنجا بود

های های و های و هوی آنجا بود

بس که خشکی بس که دریا بر ره است

تا نپنداری که راهی کوته است

شیرمردی باید این ره را شگرف

زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف

روی آن دارد که حیران می‌رویم

در رهش گریان و خندان می‌رویم

گر نشان یابیم از او کاری بود

ور نه بی او زیستن عاری بود

جان بی جانان اگر آید به کار

گر تو مردی جان بی جانان مدار

مرد می‌باید تمام این راه را

جان فشاندن باید این درگاه را

دست باید شست از جان مردوار

تا توان گفتن که هستی مرد کار

جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز

همچو مردان برفشان جان عزیز

گر تو جانی برفشانی مردوار

بس که جانان جان کند بر تو نثار

.........................................

چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت

که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا

به های‌های نیارم گریستن که فلک

به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا

ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم

به مد و جزر یکی شد دل من و دریا....

...................................

ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری

که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا

در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند

نه ذره راست محل و نه سایه را یارا

اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد

قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا

چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور

چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا

از آن به پیری در گاهواره خواهی شد

که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا

که پختگان ره و کاملان موی شکاف

چو طفلکان به شیرند در طریق فنا

چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند

تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا

نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد

چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا

چو زار ناله کند جمله شب از سر درد

هزار درد بیفزایدش به بوی دوا

به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش

فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا

اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به

که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا

اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز

پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا

وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال

تفاوتی نکند پیش چشم نابینا

چو روز روشن خفاش در شب تیره است

ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا

کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم

جهان هر آینه مشغول داردش به سها

نفس مزن نفسی و خموش ای عطار

که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا

اگر دمی به خموشی تو را میسر شد

زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا

وگر بمیری از این زندگی بی حاصل

به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا

به شعر خاطر عطار را دم عیسی است

از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا

.............................

بزرگوار خدایا مرا مسوز که من

در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا

گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام

تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا

................

سبحان قادری که صفاتش ز کبریا

بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت و عزت خدا

آخر به عجز معترف آیند کای اله

دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما

جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز

سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا

وانجا که بحر نامتناهی است موج زن

شاید که شبنمی نکند قصد آشنا

وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ

زنبور در سبوی نوا چون کند ادا

عقلی که می‌برد قدح دردیش ز دست

چون آورد به معرفت کردگار پا

حق را به حق شناس که در قلزم عقول

می درکشد نهنگ تحیر من و تو را

چون آب نقش می‌نپذیرد قلم بسوز

در آب شوی لوح دل از چون و از چرا

چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید

ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا

سبحان صانعی که گشاید به هر شبی

از روی لعبتان فلک نیلگون غطا

از زیر حقه مهرهٔ انجم کند پدید

زان مهره‌ها به حقهٔ ازرق دهد ضیا

شب را ز اختران همه دندان کند سپید

چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا

در دست چرخ مصقلهٔ ماه نو نهد

تا اختران آینه‌گون را دهد جلا

در پای اسب شام کند اطلس شفق

در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا

گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد

بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا

با هیبتش که زو قدری ماند از قدر

احکام خویش جمله قضا می‌کند قضا

سبحان قادری که بر آیینهٔ وجود

بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا

چون برکشید آینهٔ کل کاینات

عرش آفرید ثم علی العرش استوی

بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است

چه ذره‌ای در اسفل و چه عرش بر علا

در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش

وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا

چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست

چون جمله اوست کیستی آخر تو بی‌نوا

تو نیستی و بستهٔ پندار هستیی

پندار هستی تو تورا کرد مبتلا

از کوزه نیم ذرهٔ سیماب چون برفت

نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا

یک ذره سایه‌ای و تو خواهی که آفتاب

در برکشی رواست ببر در کشی هلا

ای از فنای محض پدیدار آمده

اندر بقای محض کجا ماندت بقا

خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل

از هستی مجازی خود شو به کل فنا

در نافه دم چو نیستی خود صواب دید

پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا

چیزی که پی نمی‌بری از پی مدو بسی

وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا

بس سر که همچو گوی درین راه باختند

بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا

خاموش باش حرف که می‌گویی ای سلیم

حرمت نگاه‌دار چه پنداری ای گدا

گر سر کار می‌طلبی صبر کن خموش

تا صبر و خامشیت رساند به منتها

گر تو زبان بخایی و خونش فروبری

در زیر پرده با تو بگویند ماجرا

لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک

واحرام درد گیر درین کعبهٔ رجا

گویند پشه بر لب دریا نشسته بود

در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا

گفتند چیست حاجتت ای پشهٔ ضعیف

گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا

گفتند حوصله چو نداری مگوی این

گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا

منگر به ناتوانی شخص ضعیف من

بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا

عقلم هزار بار به روزی کند خموش

عشقم خموش می‌نکند یک نفس رها

چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن

بی کنج شب گذار درین گنج اژدها

در آشنای خون دلی دل به حق سپار

تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا

جاوید در متابعت مصطفی گریز

تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا

خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت

سلطان شرع خواجهٔ کونین مصطفی

مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو

در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا

چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین

صاحب قبول هفت قران صاحب لوا

کان بود کل عالم و او بود آفتاب

مس بود خاک آدم و او بود کیمیا

چون آفتاب از فلک دین حق بتافت

تا هر دو کون پر شد از نور والضحا

گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست

پیراهن مجره ز شوقش کند قبا

اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش

صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا

خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم

کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا

کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید

او خاص بد به معجزه در ارض و در سما

گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود

گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا

یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ

از قدسیان خروش برآمد که مرحبا

در پیش او که غاشیه‌کش بود جبرئیل

هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا

از انبیا چو مشعلهٔ طرقوا بخاست

در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا

چون نرگس از نظارهٔ گلشن نگاه داشت

بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا

آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت

از هر صفت که وصف کنم بود ماورا

از دست ساقی و سقیهم شراب خواست

حالی شراب یافت ز جام جهان‌نما

موسی ز بی‌قراری خود بر بساط قرب

خود را در او فکند به در پیش از عصا

حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید

کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا

چل شب درین حریم به خلوت چله‌نشین

تا محرم حریم شوی در صف صفا

موسی به لن‌ترانی جانسوز حربه خورد

او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ

آن را خدای گفت ز نعلین دور شو

واین را براق بین که فرستاد از کجا

آن را ز بعد چل‌شب پیوسته بار داد

وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا

آن را ز طور کرده سرای حرم پدید

وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا

ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم

قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا

زان جمله محرم حرم خاص چاریار

هر چار کعبهٔ حرم و قبلهٔ وفا

صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق

شایسته‌تر نبود ازو هیچ پیشوا

درباخت مال و دختر در پیش یار غار

جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا

دیدند جای خواجه صحابه سزای او

کاری کجا کنند صحابه به ناسزا

گر تو قبول می‌نکنی در خلافتش

واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا

فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید

در های و هوی آمد و شد صید طاوها

آهوی طاوها چو برآورد ها و هو

پر مشک شد ز نالهٔ هو نافهٔ هدی

چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف

حالی خروش عام برآورد کاالصلا

هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت

شمعی ازو فروخته‌تر جنةالعلا

میرسوم خلاصهٔ دین آنکه درکشید

آب حیات معرفت از کوثر حیا

از ذات او و از کف او سید دو کون

هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا

در بحر بی‌نهایت قرآن چو غوطه خورد

شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا

دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق

بر خون بگشت از غم خون وی آسیا

صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود

آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا

شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت

تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هل‌اتی

چون مصطفاش در اسدالله مثال داد

طغرای آن مثال کشیدند لافتی

این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت

وان در در مدینهٔ علم است مجتبا

گر رکن چار کعبهٔ دل چار یار نیست

زنار چار کرد گزین و کلیسیا

گر عشق چاریار نداری میان جان

صورت مکن که پنج نمازت بود روا

ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم

وای معطیی که نیست به علت تورا عطا

چون در ثنات افصح آفاق دم نزد

لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا

گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس

در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا

بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز

دردا که نیست درد مرا اندکی دوا

بانگ درای اشتر راهت شنیده‌ام

هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا

خود را بکشته‌ام من بیچارهٔ ضعیف

وانگه ز خوف دیدهٔ خود داده خون‌بها

چون من به کرد خویشتنم معترف شده

بر من چه حاجت است گواهی دست و پا

چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش

ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا

در تنگنای پردهٔ پندار مانده‌ام

بازم رهان ز پردهٔ پندار تنگنا

از فضل خود نویس برات نجات من

بر من ببخش و بر عمل من مده جزا

آن سگ که در متابعت دوستان تو

گامی دو برگرفت برست از همه بلا

عطار خاک آن سگ مردان راه توست

در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا

در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست

حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا

یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی

کین خسته را دوا کند از مرهم دعا

.................

سرمست درآمد از سر کوی

ناشسته رخ و گره زده موی

وز بی خوابی دو چشم مستش

چون مخموران گره بر ابروی

ترک فلکش به جان همی گفت

کای من ز میان جانت هندوی

فریاد کنان فلک که احسنت

کو چشم که بنگرد زهی روی

پیش لبش آب خضر شد خاک

زیر قدمش بهشت شد کوی

دل زار به های های بگریست

می‌گفت به های های کای هوی

یکدم بنشین که این دل مست

چون باد همی رود به هر سوی

جان می‌خواهد ز هر کسی وام

بر روی تو می‌دهد به صد روی

عطار تویی و نیم جانی

با دوست به نیم جان سخن گوی

...................

جناب عطار

چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟

چون نمویم؟ که می‌نیابم یار

کارم از دست رفت و دست از کار

دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار

دل فگارم، چرا نگریم خون؟

دردمندم، چرا ننالم زار؟

خاک بر فرق سر چرا نکنم؟

چون نشویم به خون دل رخسار؟

یار غارم ز دست رفت، دریغ!

ماندم، افسوس، پای بر دم مار

آفتابم ز خانه بیرون شد

منم امروز و وحشت شب تار

حال بیچاره‌ای چگونه بود؟

رفته از سر مسیح و او بیمار

خود همه خون گریستی بر من

بودی ار دوستی مرا غم‌خوار

روشنایی ده رفت، افسوس!

منم امروز و دیده‌ای خونبار

آن چنانم که دشمنم چو بدید

زار بگریست بر دل من، زار

خاطر عاشقی چگونه بود

هم دل از دست رفته، هم دلدار؟

سوختم ز آتش جدایی او

مرهمم نیست جز غم و تیمار

روز و شب خون گریستی بر من

بودی ار چشم بخت من بیدار

کارم از گریه راست می‌نشود

چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟

دلم از من بسی خراب‌تر است

خاطرم از جگرم کباب‌تر است

دوش پرسیدم از دل غمگین:

بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟

دل بنالید زار و گفت: مپرس

چه دهم شرح؟ حال من می‌بین

چون بود حال ناتوان موری

که کند قصد کعبه از در چین؟

زیر چنگ آردش دمی سیمرغ

بردش برتر از سپهر برین

باز سیمرغ بر پرد به هوا

ماند او اندر آن مقام حزین

منم آن مور، آنکه سیمرغم

مرغ عرش آشیان سدره نشین

آنکه کرد از قفس چنان پرواز

کاثرش در نیافت روح‌الامین

چون به گردش نمی‌رسد جبریل

چه عجب گر نماندش او به زمین؟

زیبد ار بفکند قفس سیمرغ

بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟

چون نگنجید زیر نه پرده

شد، سراپرده زد به علیین

از حدود صفات بیرون شد

وندر اقطار ذات یافت مکین

او روان کرده سوی رضوان انس

ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس

شاید ار شود در جهان فکنیم

گریه بر پیر و بر جوان فکنیم

رستخیزی ز جان برانگیزیم

غلغلی در همه جهان فکنیم

بر فروزیم آتشی ز درون

شورشی در جهانیان فکنیم

سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم

خاک بر سر، زمان زمان فکنیم

آب حسرت روان کنیم از چشم

سیل خون در حصار جان فکنیم

غرق خونیم، خیز تا خود را

زین خطرگاه بر کران فکنیم

قدمی بر هوا نهیم، مگر

خویشتن را بر آسمان فکنیم

از پی جست و جوی او نظری

در ریاضات خوش جنان فکنیم

ور نیابیم در مکان او را

خویشتن را به لامکان فکنیم

مرکب عشق زیر ران آریم

رخت از آن سوی کن فکان فکنیم

پس در آن بارگاه عزت و ناز

عرضه داریم از زبان نیاز

کان تمنای جان حیران کو؟

آرزوی دل مریدان کو؟

ما همه عاشقیم و دوست کجاست؟

دردمندیم جمله ، درمان کو؟

گرد میدان قدس بر گردیم

کاخر آن شهسوار میدان کو؟

بر رسیم از مواکب ارواح

کای ندیمان خاص، سلطان کو؟

پیش مرغان عرش لابه کنیم

کاخر این تخت را سلیمان کو؟

شاهباز فضای قدس کجاست؟

آفتاب سپهر عرفان کو؟

پرتو آفتاب سر قدم

در سر این حدوث تابان کو؟

چند اشارت خود، صریح کنیم:

غوث دین، قطب چرخ ایمان کو؟

مطلع نور ذوالجلال کجاست؟

مشرق قدس فیض سبحان کو؟

خاتم اولیاء امام زمان

مرشد صدهزار حیران کو؟

صاحب حق، بهای عالم قدس،

زکریا، ندیم رحمان کو؟

چه عجب گر به گوش جان همه

آید از سر غیب این کلمه

کین دم آن سرور شما با ماست

زانکه امروز دست او بالاست

دست او در یمین لم یزل است

رتبتش برتر ازو قیاس شماست

منزلش صحن قاب قوسین است

مجلس او رباط او ادنی‌ست

در هوای هویتش جولان

در سرای حقیقتش ماوی‌ست

هر دو عالم درون قبضهٔ اوست

بار او در درون صفهٔ ماست

گوهر «کل من علیها فان»

در کف آشنای بحر بقاست

گرچه در جای نیست، لیک ز لطف

هر کجا کان طلب کنی آنجاست

دیده باید که جان تواند دید

ورنه او در همه جهان پیداست

در جهان آفتاب تابان است

عیب از بوم و دیدهٔ اعمی‌ست

هر که خواهد که روی او بیند

گو: ببین روی جان، اگر بیناست

دیدهٔ روح بین به دست آرید

گرتان آرزوی مولاناست

آنکه او را میان جان جوییم

چون نیابیم، ذکر او گوییم

ای گرفته ولایت از تو نظام

چون نبوت به مصطفی شده تام

دیدهٔ مصطفی به تو روشن

شادمان از تو انبیای کرام

هم تو مطبوع اولیا به قدم

هم تو مبعوث انبیا به مقام

دل ابدال چاکر تو ز جان

جان اوتاد از دو دیده غلام

بی‌تو ما بی‌مراد مانده و تو

یافته از مراد خود همه کام

هیچ باشد که از فراموشی

یاد آری در آن خجسته مقام؟

چه شود گر کند در آن حضرت

ناقصی را عنایت تو تمام؟

چه کم آید که از سخاوت تو

کار بیچاره‌ای شود به نظام؟

ای رخت تاب آفتاب ازل

روشن از تو قصور دار سلام

ذره بی‌تاب مهر چون باشد؟

هم چنانیم بی‌رخت و سلام

گرچه سهل است این ثنا: بنیوش:

مهری از لطف، عیب ذره بپوش

بر تو انوار حق مقرر باد

حسن او بر تو هردم اظهر باد

به تجلی ذات، طلعت تو

چون دلت، لحظه لحظه انور باد

در طرب‌خانهٔ وصال قدم

هر زمانت سرور دیگر باد

ز انعکاس صفای آب رخت

منظر قدسیان منور باد

وز نسیم ریاض انفاست

جان روحانیان معطر باد

به جمالت، که مجمع حسن است

دیدهٔ جان ما منور باد

هر سعادت که حاصل است تو را

دوستان تو را میسر باد

هفت فرزند تو، که اوتادند،

هر یک غوث هفت کشور باد

قطبشان صدر صفهٔ ملکوت

که مقامش ز عرش برتر باد

بر سر کوی هر یکی گردون

چون عراقی کمینه چاکر باد

دوحهٔ روضهٔ منور تو

رشک گلزار خلد ازهر باد

..............

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

 

...............

جناب عراقی

تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟

تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟
چون می‌شویم عاشق بر چهرهٔ تو باری
از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان
مسکین کسی کزآن گل قانع شود به خاری!
خواهی که همچو زلفت عالم به هم بر آید؟
بنمای عاشقان را از طرهٔ تو تاری
آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را
دیدار می‌نمودی، هر روز یک دو باری؟
ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را
با دولت وصالت خوش بود روزگاری
در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی
تا روی تو ببیند یک دم امیدواری
در انتظار وصلت جانم رسید بر لب
از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟
جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی
اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری

...........

ای دل، بنشین چو سوکواری
کان رفت که آید از تو کاری
وی دیده ببار اشک خونین
بی کار چه مانده‌ای تو، باری؟
وی جان، بشتاب بر در دوست
چون نیست جز اوت هیچ یاری
گو: آمده‌ام به درگه تو
تا در نگری به دوستداری
گر بپذیرم: اینت دولت
ور رد کنی، اینت خاکساری
نومید چگونه باز گردد
از درگه تو امیدواری؟
یاد آر ز من، که بودم آخر
در بندگی تو روزگاری
چون از تو جدا فکندم ایام
ناکام شدم به هر دیاری
بی‌روی تو هر گلی که دیدم
در دیدهٔ من خلید خاری
بی‌بوی خوشت نیایدم خوش
بوی خوش هیچ نوبهاری
بی دوست، که را خوش آید آخر
بوی گل و رنگ لاله زاری؟
و اکنون که ز جمله ناامیدم
بی روی تو نیستم قراری
دریاب، که مانده‌ام به ره در
در گردن من فتاده باری
بشتاب، که بر درت گدایی است
مانا که عراقی است، آری

...........

نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین به جای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری

...........

جناب عراقی

آیا شما خدمت حضرت ولـی عـصر ارواحنا فـداه مـشرف شـده اید ؟!

آقا سید هاشم حداد می فرماید: حضرت آقای قاضی تبریزی خیلی
در گفتارشـان و در قیام و قـعـودشان و بطور کلی در مـواقـع تغییر از
حالتی به حـالت دیـگر ، خصوصا کلمه یـا صـاحـب الـزمـان را بر زبان
جاری می کردند .


یک روز یک نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولـی عـصر
ارواحنا فـداه مـشرف شـده اید ؟! ایـشـان فـرمودند: کـور اسـت هر
چشمـی کـه صـبـح از خواب بـیـدار شود و در اولین نظر نگاهش به
امام زمان(عج) نیفتد ...


روح مجرد ص513

منبع:اینترنت

در کمین اجل !

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                    

  امام علی علیه ‏السلام :                          
 ما أنزَلَ المَوتَ حَقَّ مَنزِلَتِهِ مَن عَدَّ غَداً مِن أجَلِهِ؛     

                                    \

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                    ------------------------

یک روایت:

پر حسرتترین مردم در روز قیامت، بنده اى است که عدلى را وصف کند و خودش خلاف آن را عمل کند.