ارامش عمرم

به نامت ای الله خوبم .خدایا عمر من اگر انجاهایی دارد که به یادت مگذشت مرا ببخش.ان لحظاتی که بی یاد تو بود به سوی مرگ می رفتم.

ارامش عمرم

به نامت ای الله خوبم .خدایا عمر من اگر انجاهایی دارد که به یادت مگذشت مرا ببخش.ان لحظاتی که بی یاد تو بود به سوی مرگ می رفتم.

"وَلَوْ أَنَّ أشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللّهُ لِطاعَتِهِ عَلَی اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِی الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْیُمْنَ بِلِقائِنا، وَلَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا عَلی حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَصِدْقِها مِنْهُمْ بِنا، فَما یَحْبِسُنا عَنْهُمْ إِلاّ ما یَتَّصِلُ بِنا مِمّا نَکْرَهُهُ وَلا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ"

"اگر شیعیان ما که خداوند توفیق طاعتشان دهد در راه ایفای پیمانی که بر دوش دارند، همدل می‌شدند، میمنت ملاقات ما از ایشان به تأخیر نمی‌افتاد و سعادت دیدار ما زودتر نصیب آنان می‌گشت، دیداری بر مبنای شناختی راستین و صداقتی از آنان نسبت به ما، علّت مخفی شدن ما از آنان چیزی نیست جز آن چه از کردار آنان به ما می‌رسد و ما توقع انجام این کارها را از آنان نداریم.

یکی دیدست و دم زد در یکی او

یکی دیدست بیشک جمله را دوست

شدست اینجای مغزش جملگی پوست

یکی دیدست و در یکی قدم زد

وجود بود خود جمله عدم زد

یکی دیدست و دم زد در یکی او

فدا گشتست اینجا بیشکی او

یکی دیدست و سلطان گشت دایم

ز ذات کل شدست اینجای قائم

چو او یارست گفتارش خدایست

حقیقت این زمان عین لقایست

کنون تحقیق میدانم که یار است

چون بدانستم برای جان تو...خویشتن را میکنم قربان تو

گفت محمود آن جهان را پادشاه
در شکاری دور افتاد از سپاه
در دهی افتاد ویران سربسر
پیر زالی دید پیش رهگذر
گاو میدوشید روئی چون بهی
گفت ای زن شربتی شیرم دهی
پیرزن گفتش که ای میر اجل
شیر را آخر کجا باشد محل
شوهر من گر بدی اینجایگاه
گاو کردی پیش تو قربان راه
گر شتابت نیست مهمانت کنم
نقد من گاویست قربانت کنم
زان سخن محمود خوش دل گشت ازو
شد پیاده زود بر نگذشت ازو
گاو را در حال دوشیدن گرفت
شیر از پستانش جوشیدن گرفت
دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت
کان بماهی دست زال پیر ریخت
پیرزن چون دید آن بسیار شیر
گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر
زانه هر انگشت تو گوئی عیان
چشمه پر شیر دارد در میان
با چنین دستی که این ساعت تراست
شیرت از بهر چه می بایست خواست
دولتی داری چو دریا بی کنار
من ندانم تا چه مردی ای سوار
شیر خور نه از من از بازوی خویش
زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش
خویشتن را نقد چندین شیر ازو
من بماهی دیده ام ای میر ازو
این همه شیرم که از دست تو زاد
این نه پستان داد کاین دست تو داد
تا درین بودند صحرائی سپاه
از همه سوئی درآمد گرد شاه
سجده میبردند پیش روی او
حلقه میکردند از هر سوی او
پیرزن را حال او معلوم گشت
همچو سنگی بود همچون موم گشت
دست و پایش پیش شاه از کار شد
خجلت و تشویر او بسیار شد
گفت تا اکنون که می نشناختم
گاو را قربان تو میساختم
چون بدانستم برای جان تو
خویشتن را میکنم قربان تو
از حدیث پیرزن خوش گشت شاه
گفت هر حاجت که می باید بخواه
گفت آن خواهم که گه گه شهریار
اوفتد از لشگر خود بر کنار
آیدم مهمان به تنهائی خویش
فرد آید سوی سودائی خویش
زانکه من بی طاقتم سر تا قدم
می ندارم طاقت کوس و علم
شاه آن ده را عمارت ساز کرد
از برای پیرزن آغاز کرد
ده بدو بخشید و زانجا در گذشت
پیرزن را این سخن شد سرگذشت
چون نبد محمود را دولت مجاز
هر کجا میشد بدو میگشت باز
دولت آمد اصل مردم هوش دار
این قدر دولت که داری گوش دار
ور نداری گوش آن اندک قدر
چشم بد در حال آید کارگر
مصیبت نامه عطار حکایت 248

بگذر از هستی خود یکبارگی

تا زوصلش برخوری یکبارگی

زبون باش تا پوستینت درند

که صاحب دلان بار شوخان (دلبر یا شیرین یا شاد)برند.


سعدی (بوستان ).

زبون:حقیر، خفیف، خوار، ذلیل، پست، فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص،متواضع.

زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی

نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان .

(گلستان ، باب دوم ).

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی


رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته
مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
مزن از ناامیدی دم که آنطفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته

................................................

همای عشق ما را بُرده با خود در بر دلبر
ازین منزل بآن منزل ولی آهسته آهسته
که باید ناخدا کشتی در امواج دریا را
کشاند جانب ساحل ولی آهسته آهسته
بدامن دامن دُر ثمین دیدگانم شد
سرشک رحمتش نازل ولی آهسته آهسته
سحرگاهی دل آگاهی چه مینالید از حسرت
که آه از عمر بیحاصل ولی آهسته آهسته

علامه حسن زاده